دقت کنيد:
«شجاعت در خلوت، بدون شاهد، بی آنکه شناخته بشوی و رودررو با خودت- قدرت وشان بزرگی می طلبد!»
"ای دل غافل"
سلام!
ببخشيد که اينقدر دير به دير می نويسم راستش هر شب ُمردم مياد خونه اونوقت فقط کاری که ميکنم اينه که ناهارم رو به جای شام می خورم بعدش تا وقتی که خوابم ببره سرمو الکی گرم می کنم...خلاصه که اينجورياس ديگه!
الانم گفتم خودمون که حرفی برای گفتن نداريم پس از زبون بقيه بگيم بلکه که ملت بيشتر حال کنن..
«با همه چيز قطع رابطه شد: مطالعات، کار برای جنبش، رفاقت، عشق و طلب عشق- کل مسير با معنای زندگی قطع شد.تنها چيزی که برايم باقی مانده بود زمان بود. به نحو بيسابقه ای با زمان محرم و صميمی شدم: اين ديگر آن زمان آشنای گذشته من نبود ، آن زمان تغيير شکل يافته به صورت کار ، عشق و هر نوع تلاش ممکن ديگر که بی تعمق ان را می پذيرفتم چون خودش ناآشکار و نهانکار، با ظرافت پشت همه اعمالم پنهان می شد. اکنون برهنه به سراغم آمده بود ، همان گونه که بود، با ظاهر اصلی و حقيقی خود وادارم می کرد که او را با نام حقيقيش خطاب کنم(زيرا حالا دز زمان ناب زندگی می کردم، زمانی به کلی خالی) تا يک دم آن را از ياد نبرم، هميشه در پيش روی خودم نگاهش دارم، و سنگينی ان را حس کنم.»
اينا رو همينجوری! از کتاب "شوخی" جناب "ميلان کوندرا" انتخاب کردم....
"ای دل غافل"
«تو پای در راه نه و هيچ مپرس
هم ره بگويدت که چون بايد رفت»
"ای دل غافل"
آقا من يه چيزی براتون تعريف کنم ببينين که هرچی می کشم از دست اين "آنالوگ" اِاِاِ...
عرضم به حضورتون که ما ديشب ساعت 5:00 آز کنترل داشتيم،ساعت 5:30 ديديم که حس کلاس رفتن به هيچ عنوان نيست! هيچی ديگه ما تو شش و بش مونديم که بی خيال بريم حذفش کنيم از يک طرفم استاده توپ که نه، اما از بقيه خيلی با حال تر بود .خلاصه تحت يک جوزدگی من و آنالوگ و يکی ديگه تصميم به حذف اين درس گرفتيم چون حوصله نداشتيم اون جلسه رو بريم سر کلاس... از اونجايی که درس يه واحدی رو هم نميشه حذف کرد ديگه به دروغهای کمی تا قسمتی جالب!که در جای خودش آموزندس متوسل شديم موافقت استاده رو گرفتيم اما حالا اگه اموزش موافقت نپترتره(نکنه)! همچين يه صفر خوشگل به پاچمون ميره...حالا حق دارم بگم هرچی ميکشم از دست اين پسرس يا نه؟!
آخه بالام جان من يه چی گفتم يه چی گفته باشم تو چرا جدی می گيری به قول اون يکی ديگه نميشه ما برای خودمون دردسر درست نکنيم بالاخره هر ترم بايد يه سوژه برای ايجاد دردسر داشته باشيم!
"ای دل غافل"
خوب "صدام" هم سقوط کرد من که فعلا حال کردم تبريک بگم تا ببينيم چه شود!
"ای دل غافل"
!عرضم به حضورتون که سلام
A man asked God about hell & heaven. God said: "Come, I'll show you hell." They went to a room and saw a group of people who were sitting around a big pot of food. All hungry, disappointed, and in pain. Each had a spoon that reached the pot, but were longer than there arms, so it couldn't reach there mouth. Their pain was horrible.
Then God said: "Come, now I`ll show you heaven." They went to another room that looked like the first room -the same pot of food, a group of people, and the same spoons but they were happy and full.
The man said: "I don`t understand why people here are happy but in the other room were miserable, though everything is the same.
God smiled: "It is simple, here they have learned to feed each other."
"ای دل غافل"
|