یک حس ...

یه ضبط دوکاسته آیوا... یه تیکه آسمون وسط اون همه ساختمون... بعد از یه بحثه فلسفی بی سروته با یه سری آدم که میدونی همیشه دوستت میمونن ... و یه حس و شعفی که مطمئنی با اونایی که باهاشون هستی مشترکه ... که حالا هم بعده این همه سال مثل چی باهاته ... حالا هر گورستونی که باشی

behimut ++ 11:53 PM ++


هرگز بوسيده نشده...

قسم به حباب اين ستاره های نزديک...
به خنده هايت زير اين آسمانِ پايين...
به سردی انگشتانت در اين اولين شب برفی...
به لرزشهای دل کنار تقلای شعله خسته اين شمع...
به اين حس زندگی که ندانسته می بخشی...
که... هرگز نخواهمت بوسيد...
آدم برفی کوچک لجباز من... نگاهت را از من مگير...

آلرژيک ++ 12:40 AM ++


ایزد بانوی خاطره

ما نشانه ای بودیم، بی تعبیر
ما بی درد بوده ایم و چه بسا
زبان خویش را در غربت از دست داده ایم.
آن گاه که به راستی در آسمان
جدالی سخت بر سر انسان
برپاست
ماه های تابان از میان می روند
دریا نیز چنین می گوید
و رودهای خروشان
خود باید مسیر خویش را بیابند
بی شک.
اما کسی هست
کسی که قادرست
هر روزه این همه را تغییر دهد
او را کمتر به قانونی نیاز است
صدای رقص برگها و درختان بلوط در باد به گوش می رسد
در باد
و سپس در کنار عطر شراب...
زیرا آن آسمانیان قادر به انجام هر کاری نیستند
و در حقیقت موجودات فانی به هر روی به پرتگاه می رسند و پژواک صدایی
باز می گردد
با آن ها
زمان به درازا می کشد
اما حقیقت رخ خواهد داد

هولدرلین- شاعر یونانی

اي دل غافل ++ 12:44 PM ++


هوالباقی...

خوشبخت کسی است که به يکی از اين دو چيز دسترسی دارد: يا کتابهای خوب يا دوستانی که اهل کتاب باشند."ويکتور هوگو"

آلرژيک ++ 6:33 PM ++


کتاب و رفقا

گاهي اوقات پيش مياد يک کتاب اونقدر دم دستت هست و اونقدر مي بينيش که براي خوندنش شايد فقط لازمه اراده کني، اما اولش بخاطر هيچي، بعد بخاطر شوخي و بالاخره سر لجبازي با خودت و کتاب نمي خونيش. اما خب، کتاب هم براي خودش شخصيتي داره. اون بهم ثابت کرد که بي خودي اينقدر مغرورم و فکر مي کنم من کتاب رو براي خوندن انتخاب مي کنم، خيلي وقتها کتاب خواننده شو انتخاب مي کنه... بالاخره بعد از چند سال ديدم کتاب رو ميزمه... يه دوست خيلي عزيز بهم هديه داده بود... چقدر هم خوب شد که الآن خوندمش نه اون موقعها...
به نوعي خيلي دلم به حال خودم سوخت... براي خيلي چيزها... بعد دلم براي خيلي هاي ديگه هم سوخت... بعد ديگه دلم براي هيچکي نمي سوخت، فقط از ته دل به همه چيز و همه کس مي خنديدم... در واقع به همه چيز زندگي، با همه زرق و برقش... با همه سختيها و خوشيهاش...
کتاب مي گفت که هيچ چيز تو زندگي بيش از حد ارزش نداره، چون خود زندگي اينطوري بوجود نيامده که بيش از حد ارزش داشته باشه... کتاب اومده بود بگه زندگي بيش از حد زيبا، صميمي و دوست داشتنيه، چون خلقت انسان طوريه که قدرت درک اين معاني رو داره...
يک احساس وجود داره که نمي دونم منحصر به خودمه يا نه. وقتي يک کتاب خيلي خوب باشه، خيلي لذت بخش باشه و خودموني، وقتي يک کتاب اونقدر خوب باشه که نتوني موقع خوندن اونو زمين بذاري، موقع خوندنش من احساس مي کنم يک نسيم ملايم و مطبوع بهاري داره مي وزه و اين کتاب هم بعد از مدتها همين حس رو داشت.
دستش درد نکنه اوني که کتاب رو نوشت و اوني که به موقع کتاب رو به من هديه داد. نمي دونم کتاب رو خونده يا نه، از قصد اين کتاب رو به من داده يا فقط يک کتاب همينطوري به من هديه داده، اما واقعاً دوستهاي صميمي و خيلي خوب، کسايي که مي شه بهشون گفت رفيق چه خودشون بدونن و چه ندونن، با بودنشون، با حرفاشون يا هديه هاشون شاديهاي لحظه اي و کوچک رو به زندگي آدم ميارن، همون شاديهايي که در واقع اصل شاديهاي زندگي اند.
خواستم بعد يه مدت طولاني کلي حرف زده باشم حالا بي خودي و باخودي...

behimut ++ 12:44 PM ++


«سر خوش ز سبوی غم پنهانی خويشم»...

به ياد نمی آرم...
روزی را که می گريستم و مرا سوار اين چرخ و فلک بزرگ کردی...
آن روز... فضا، آدمها و من... همه چيز سپيد بود...
«سپيدی» را به درستی به ياد نمی آرم...
می گريستم و می چرخيدم... جيغ می زدم...
تو مرا می چرخاندی... و من تو را نمی ديدم...
شايد هم می ديدم... يادم نمی آيد... می دانی؟!... آخر فقط سپيدی بود...
اما چرخاندنت و بودنت در کنارم را حس می کردم و دوست داشتم...
آن روزها بود که فهميدم دوست داشتن چه مزه ای دارد...
مدتها چرخيدم و چرخيدم... کم کم از چرخيدن خوشم آمد...
فضا تيره تر شده بود ولی من سپيد بودم و آدمها هم... می چرخيدم... می خنديدم!...
چرخيدم و چرخيدم... چندين دور...
فضا تيره تر شده بود و آدمها هم... نفس هايم سنگين تر می شدند...
چقدر می ترسيدم... می لرزيدم... و می گريستم... ولی باز هم می چرخيدم...
آه... اين چرخ و فلک لحظه ای نمی ايستاد... می چرخيد و مي چرخيد... دور می زد و دور می زد...
هر روز تيرگی بيشتر می شد... حتی شبها هم تيره تر شده بودند...
آدمها تبديل به سايه هايی شده بودند که در تاريکی به سختی ديده می شدند...
خود را هم فراموش کرده بودم... تو را هم...
نمی دانستم که دارم تيره می شوم... سياه... آلوده...
حالا که همه چيز تيره است...و اين مه سياه غليظ همه فضا را پر کرده...
و حتی روزنه ای برای تنفس نيست...
حالا که چرخ و فلک دارد وارد دور بيست و پنجم می شود...
حالا که ديگر کسی نامت را صدا نمی زند... و فقط بی هويتی ست که جيغ می زنندش...
در اين دنيا... دنيای پر از چرخ و فلک... دنيای مصرف و مصرف... دنيای فراموشی...
دنيای عصاره های سمّی و لحظه های بيهوده...
دنيايی که تاريخ مصرفش مدتهاست که گذشته...
که در آن ستارگان فيلمهای پورنو نامت را فرياد می زنند...
هزاران هزار ميوه ممنوعه را کنديم و حتی نخورديم... همه گنديدند... و ما هم...
لعنتی!... اين لکه ها که بر جسدم باقی مانده اند... پاک نمی شوند...
ديگر خودم «لکه» شده ام... پاک نمی شوم...
آه... اينقدر چرخيده ام که سرم گيج می رود...
در دنيای بت پرستان مدرن... به اميد «شبی روشن» به انتظار می نشينم...
دور دارد به پايان می رسد... و من کورمال کورمال به دنبال خلأيی برای نفس کشيدن دست می سايم...
اولين پست من در سال ميلادی جديد، شامل معرفی فيلماييه که سال گذشته موفق به ديدنشون شدم. (البته... اين شامل فيلمهای رسانه ملی مون نميشه ها!... دقت داشته باشين!):

پاولين در ساحل ـ اريک رومر(ـ): تاريخ ساختش به سال تولد من بر می گرده. فيلمی مثلاً درباره "عشق" که حرفاش برای امروز خيلی کهنه س... آدماش غالبا افرادی دارای شخصيت ها و افکاری دوگانه و خود متناقضن... موسيقی متن نداره (ويژگی اغلب فيلمايی که می خوان خاص باشن!) فيلم در تلاش برای رسيدن به تعريف و مفهوم عشق واقعی و پاک، بيراهه ها رو طی می کنه و در اين جستجوی سرگردان معلوم نيست قصد کارگردان از نيمه برهنه پردازی ها و انتخاب ساحل دريا به عنوان لوکيشن غالب فيلم چی بوده... اصلا جذبم نکرد... توصيه هم نمی کنم!!!

کنستانتين ـ فرانسيس لارنس (2/1**): عميقاً بی محتوا ـ به شدت سرگرم کننده!

قول ـ چن کايگه (***): فيلمی که منو با سينمای "کايگه" آشنا و از رؤيا سيرابم کرد... با تماشای اين فيلم وارد دنيای افسانه های شرقی می شين و ضمن لذت و حيرت از جلوه های بصری در اون به پرواز در مياين... سينمای آسيا با وارد شدن تکنولوژی و آميختن اون با مضامين فلسفه شرقی در آينده ای بسيار نزديک حرفهای بيشتری هم برای گفتن خواهد داشت... تجربه ديدن اين فيلم زيبا رو به همه سينما دوستان توصيه می کنم.

دور از بهشت ـ تاد هينز(***): نمی دونم چندتاتون اين فيلم رو ديدين يا کارگردانش رو ميشناسين... کارگردانی با دغدغه های نو و حرف های بسيار برای گفتن که سينما رو خيلی خوب ميشناسه و کارش رو بلده... در اين درام موفق، مسائلی چون «خانواده، انحراف جنسی و نژاد پرستی» به خوبی با هم ترکيب شدن و اثری به ياد موندنی خلق کردن... هنرنمايی «جولين مور» بارزترين ويژگی فيلمه، او با بازی مؤثرش همه رو خيره کرد و نامزد جايزه اسکار بهترين بازيگر زن شد و در مراسم گلدن گلوب و جشنواره ونيز اين جايزه رو از آنِ خودش کرد... با تماشای اين فيلم کلاسيک، به زاويه ديد متفاوتی از زندگی دست پيدا می کنين... از تماشاش پشيمون نمی شين!!!

پاريس، تگزاس ـ ويم وندرس(****): بالاخره ما نمرديم و اين فيلم رو که ميگن شاهکار وندرسه ديديم... فيلمی با دغدغه "خانواده در امريکا"... خُب راستشو بخواين به لحاظ سبک بصری و استفاده ابزاری از رنگ اشباع شده، به ياد فيلم "دوست آمريکايیِ" وندرس ـ که به نظر من بهترين کارشه ـ افتادم و کلی حال کردم... راستی يادتونه؟... فيلم اخير الذکر رو سينما 4 خودمون گذاشت. پسر... فردا صبحش تو دانشکده يادتونه چه کفی کرده بوديم؟... يادش به خير... يادمه اون روز هوا ابری بود... استاد هنوز نيومده بود... «اي دل غافل» هم رفته بود پشت "جا اُستادی" ايستاده بود... هی ی ی... پير شديم رفت... ببينم من چی دارم ميگم؟!....
موسيقيش کار معرکه "رای کودر"ه که در همون ابتدای فيلم مسحورتون می کنه... فيلمبرداری عالی... مينی ماليسم سنگينی از بُعد فيلمنامه ای و تأکيد بر فهم بصری ـ اين از اون موارديه که بهش ميگن احترام به شعور مخاطب ـ از ويژگيهای بارز فيلمه...
سکانسی از فيلم هست که بد جوری ما رو لوله نمود و من فکر می کنم حرف اصلی فيلم هم تو همين سکانس نهفته: «"هری دين استانتون" توی هوای برفی، داره روی پلی که از زيرش ماشينها به سمت بالای کادر دور می شن، از راست به چپ و تا اندازه ای با شتاب راه می ره و همزمان صدای مردی رو می شنويم که... » تو کفِش بمونين تا برين فيلم رو بگيرين ببينين!!!

بمان ـ مارک فارستر (****): يک شاهکار تمام عيار از کارگردانی هوشمند و در يک کلام: بهترين فيلمی که در سال گذشته ديدم!!!

در حال و هوای عشق ـ ونگ کار وای (***): يه فيلم آسيايی خوش ساخت درباره "عشق و نياز انسانها به يکديگر" از يه کارگردان فکور و زيبايی شناس آسيايی با فيلمبرداری "کريستوفر دويل" و موسيقی متنی فراموش ناشدنی!!!

مرا به نرمی کشتن ـ چن کايگه(2/1): بعد از ديدن اين فيلمه که متوجه می شيم ساختن فيلمهای عاشقانه غربی، به کارگردانهای شرقی به شدت نيومده!!! فيلمی به غايت کليشه ای درباره "عشق از نوع شديد" و صد البته عوارض اون، آميخته با صحنه های جنسی زايد و نامربوط و غالبا ناشيانه گرته برداری شده از نمونه های موفقش که با توجه به مدت زمان نسبتاً کوتاه فيلم و هم بی مايه بودن موضوع، به نظر ميرسه صرفاً برای پر کردن وقت، به زور توی فيلم «چپونده» شدن!!!

ماه تلخ ـ رومن پولانسکی(****): پولانسکی دنيای خاص خودش رو داره و اين فيلم شايد بهترين اثرش باشه و از اون کاراييه که نمی شه تاريخ مصرف براش متصور بود! فيلمی شکه کننده و از هر نظر «بسيار برهنه» که محاله بشه فراموشش کرد!!!

پنهان ـ مايکل(ميشائيل) هانکه(***): از کارگردان «معلم پيانو» غير از اين هم انتظار نمی ره که دنيا رو مبهوت اثر بديعش کنه... طوری که جوايز رو همينجوری دودستی تقديمش کنن... در موردش ميتونم بگم: فيلمی که به آرامی بيننده رو «زير و رو» می کنه!!!

ژاکت ـ جان می بوری(***): از اون فيلمای خوراک برنامه «سينما ماورا»ی خودمونه و هيچ بعيد نيست که در قالب يه همچين برنامه ای هم از "رسانه ملی" پخش بشه... گذشته از موضوع کلی فيلم که شايد برخی اون رو تکراری و کليشه ای قلمداد کنن، تماشاش برام لذت بخش بود. اين شايد به خاطر بازيهای خوب بازيگراش، موسيقی زيبا و به ياد موندنيش يا فيلمبرداری و تدوينش بوده که باعث شده تکراری بودن موضوعش کمترين توجه منو به خودش جلب کنه... فيلم در پايان با شيرينی خاصی بيننده رو تنها ميذاره و به فکر وا ميداره... به همه اونايی که با موضوعات «حرکت در زمان» يا «عشق نوستالژيک» حال می کنن، توصيه ش می کنم!

عجيب تر از بهشت ـ جيم جارموش(****): اولين ساخته (شاهکار) کاملترين سينماگر تاريخ سينمای امريکا و بلکه جهان (البته به نظر من). استاد در همون اولين تجربه فيلم سازی(به فرمايش خودشون: کاردستی) بلند خود که اثری سياه و سفيده، نشون می ده که اومده تا حرف هايی از جنس ديگه بزنه... يگانه کاريکاتوريست سينمای جهان، با ارائه تصويری نامتعارف از دنيا و انسانهايی که هر يک در کنکاش آرمان شهری جاودان در حرکتند، در سفيدی محض، جايی که هيچ نيست و همه چيز هست، مارو با انديشه مون تنها ميذاره...

صميميت (رابطه نامشروع جنسی) ـ پاتريس شرو (***): پاتريس شرو آدم کلفتی تو دنيای سينماس (اگه نمی دونستين، حالا بدونين!) از داوری جشنواره کن گرفته تا نظر منفی دادن در مورد آثار آنتونيونی تو سوابقش پيدا ميشه. اين فيلمشم از اون فيلماس که بد جور آدمو درگير می کنه (تازه اگه درست و حسابی بفهميش!)... راجع به مسائل «سکس، روزمرگی، عشق، خانواده و ...». فيلم با آهنگ «مُتِل ـ ديويد بووی» که چند پست قبل تر متن کاملشو آوردم تموم ميشه... شايد بشه با توجه به اين آهنگ، منظور فيلم رو بهتر فهميد!

جايی که حقيقت نهفته است ـ آتوم اگويان(****): خوش به حال اونايی که همه کارای اين کارگردان بزرگ و مرموز رو پيوسته دنبال کردن و به ترتيب اومدن جلو!!! متأسفانه من جزو اين دسته «خوش به حال» نيستم و جز اثر معروفش «اگزوتيکا» کار ديگه ای رو "کامل" نديدم لذا اصولا شايستگی نظر دادن ندارم. فقط در مقايسه با «اگزوتيکا»، اين فيلم واقعاٌ کارِ جون دارتر و پخته تريه و از اون ابهامات و مرموزگری های به عقيده برخی «غير ضروری» در اثر اول الذکر اصلاً خبری نيست!

زير زمين، گربه سياه گربه سفيد، داستانهای سوپر8 ـ هر سه از امير کاستاريکا (**): اوايل سال 2006 همين موقع ها بود که فيلم «رؤيای آريزونا» ساخته امير کاستاريکا رو به عنوان بهترين فيلمی که سال قبلش ديده بودم معرفی کردم. بعد از اون به دنبال گير آوردن بقيه آثار اين «کارگردان ـ بازيگر» افتادم و «زير زمين»، «گربه سياه، گربه سفيد»، «داستانهای سوپر8» و اين اواخر «زندگی معجزه ای است» رو هم گير آوردم. اما هيچ کدوم از اين آثار (آخری رو هنوز نديدم) به رغم شهرت زيادی که داشتن، نتونستن خاطره شيرين تماشای «رؤيای آريزونا» رو برام زنده کنن... به هر حال «زير زمين» فيلميه که نخل طلای کن رو برده و نميشه براحتی از کنارش گذشت... اثری که نام کارگردانشو بر سر زبون ها انداخت! گربه سياه ـ گربه سفيد هم کمدی قابل تأمليه! اما داستانهای سوپر 8 اثری مستنده و درباره گروه موسيقی ايه که با امير کاستاريکا در مورد کاراش همکاری داشتن. محض اطلاع «گوران برگوويچ» آهنگساز فيلمهای کاستاريکا ست.

در اتاق خواب ـ تاد فيلد (****): بعد از ديدن اين فيلم با خودم گفتم خوب اين دقيقاً يه فيلم کلاسيک بود، يا نبود؟! اين ملودرام به شدت ساده و خطی که تمام مؤلفه های يک فيلم موفق رو داره، يکی از ده فيلم منتخب «راجر ايبرت» در سال 2001 هم هست!

بيوه سن پي ير ـ پاتريس لوکنت (***): فيلم زيبای فرانسوی با داستانی تراژيک و متکی بر بازی بازيگران: ژوليت بينوش، دانيل اوتويل، امير کاستاريکا. اگر احساساتی هستين، دستمال کاغذی رو فراموش نکنين!

تخم مار ـ اينگمار برگمن(****): وقتی پای برگمن مياد وسط فقط ميشه گفت ببينين!!!

مفيستو ـ ايشتوان ژابو(**): اولين فيلميه که از ژابو ديدم. چي بگم؟!

کَندی ـ (2/1**): مسائل و معضلات اعتياد به مواد مخدر، اولين بار نيست که دستمايه کار کارگردانی قرار می گيره اما تفاوتها در آثار اينچنينی در دغدغه های شخصی کارگردانان و زاويه ديد و نحوه پرداخت اونهاس که نمود پيدا می کنه... اين فيلم تا حد بسيار زيادی تحت تأثير «مرثيه ای بر يک رويا» شاهکار مسلم «دارن آرونوفسکی» قرار داره بگونه ای که ميشه گفت نسخه استراليايی اونه البته بسيار سطحی و صرفا روايتگره و در بيننده تحولی ايجاد نمی کنه... کارگردان در پرداخت شخصيت ها و نوع روايت داستان دست به کپی برداری محض زده و فقط جايگاه اجتماعی شخصيت ها رو تغيير داده... اما به هر صورت تماشاش برای طرفداران مضامين اجتماعی (مث من) لذت خاص خودش رو داره.

جلسه 9 ـ برَد اندرسون (****): اين ديگه چه فيلمی بود؟!!!...
سينما دوستان و دنبال کنندگان جريان های سينمايی حتماً نام «برَد اندرسون» رو شنيدن... همين چند ماه پيش بود که از او فيلمی به نام «ماشينيست» با رنگ و لعابی «لينچی» از برنامه سينما ماورا پخش شد و منتقدين برنامه آخرشم نتونستن بگن که اين فيلم شاهکار بود يا صرفاً فيلم ضعيف و پر زرق و برقی و جاه طلبانه ای بود که به شدت گمراه کننده می نمود... به هر حال کاملاً واضحه که با يه آدم کار بلد و باهوش طرف هستيم که يا فيلم های معرکه می سازه يا خوب بلده همه رو سر کار بذاره... اندرسون کارش رو با ساختن آثار کمدی ـ درام شروع کرده و کيفيت کارهاش به اندازه ای بوده که برخی او رو جانشينی برای جيم جارموش کبير قلمداد کردن... اما از فيلم «جلسه 9» به بعد سبک ديگه ای رو در پيش می گيره که به لحاظ پرداختن محوری به پيچيدگيهای درونی بشر، بسيار به قالبهای لينچی نزديک ميشه به طوری که حالا از او به عنوان جانشين احتمالی «ديويد لينچ» ياد ميشه...
با اين اوصاف خودتون فيلم رو ببينين و تحليلش کنين... اين شاهکاريه که مطمئن باشيد تا به حال نمونه ش رو هم نديدين و فقط اضافه می کنم که اين يک فيلم ترسناک معمولی نيست... شب تماشاش نکنين به خصوص اگه تنها بودين (اشتباهی که من مرتکب شدم!)... واسه کودکان زير بيست سال هم پخشش نکنين!!!... قبلش از نداشتن بيماريهای قلبی و تنفسی اطمينان حاصل کنين... موفق باشين!!!

کوکب سياه ـ برايان دی پالما (****): به اونايی که دی پالما رو به خاطر آثار نوآرش به ويژه «تسخير ناپذيران» دوست دارن مژده بدم که آخرين اثر اين کارگردان بزرگ، شاهکار نوآر ديگه ای در کارنامه هميشه درخشانشه. البته من با ديدنش بلافاصله به ياد فيلم معرکه «محرمانه لس آنجلس» افتادم البته نه نسخه تحريف شدش که تا حالا چند بار در تلويزيون ايران به نمايش در اومده (اتفاقاً نسخه اصلی رو همين يه ماه پيش ديدم.). دليل شباهت مضمونی بين اين دو فيلم اينه که هر دو بر اساس رمانهای جنايی ـ پليسی «جيمز الروی» ساخته شدن... اثری استخون دار و قوی که نشان از حضور استادی زبردست در مقام سازنده داره... فيلم در شب افتتاحيه جشنواره ونيز 2006 به نمايش در اومد و نامزد دريافت شير طلايی هم شد. مشخصه بارز اين فيلم که به گمانم هر بيننده ای رو تا انتها مجذوب و مسحور خودش نگه ميداره، طراحی صحنه و نور پردازی فوق العاده شه و از اين لحاظ يک اثر بی نظير به شمار مياد... «هيلاری سوانک» بازيگر جوان و دو اسکاری «پسرها هرگز گريه نمی کنند» و «محبوبه ميليون دلاری»که به خاطر ايفای نقشهای مردونه شهرتی کسب کرده، تو اين فيلم در نقش زنی اغواگر، به غايت متفاوت ظاهر شده... در پايان اينو به جرأت ميگم که اين فيلم چيزی از آثار قبلی دی پالما کم نداره!!!

مرحوم ـ مارتين اسکورسيزی (***): آخرين تلاش اسکورسيزی برای دستيابی به جايزه اسکار به نظر ميرسه امسال هم بی نتيجه بمونه. اين جايزه بايد برای فيلمايی مث «راننده تاکسی»، «گاو خشمگين»، «رفقای خوب»، «کازينو» و يا «عصر معصوميت» خيلی پيشتر بارها و بارها نصيبش می شد که نشد (گرچه شخصا برای اسکار و زرق و برق های اون پشيزی ارزش قائل نيستم)... برای دوستداران اسکورسيزی، فيلم اخيرش به نوعی بازگشت به آثار کالتی چون «رفقای خوب» و «کازينو»س و از اين رو اثری لذت بخش و پر از ريزه کاريهای استادانه به شمار ميره... اما مشکل شخصی من با اين فيلم مث دو اثر «گنگسترهای نيويورکی» و «هوانورد» حضور دی کاپريو به عنوان بازيگر نقش اول فيلم بود... نمی دونم چه گيريه که اسکورسيزی بايد نقش اول فيلماشو به اين «بچه» که سعی می کنه خيلی بزرگ و جدی هم جلوه کنه (دقيقا همون نقشی که تو فيلم «اتاق ماروين» بازی می کنه) بده... مثلاً مشکل امثال «ادوارد نورتون» و حتی «برَد پيت» (که تهيه کننده فيلم هم هست) چيه که اسکورسيزی هيچ تمايلی به اونها نشون نميده... می دونين چيه؟ اصلا ولش کن...
عامل ديگه ای که باعث شد همه چهار ستاره رو به اين فيلم ندم، خيلی رو بودن «خشونت» فيلم بود که البته به علت الهام گرفتن از يه اثر هنگ ـ کنگی به نام «امور جهنمی» خيلی دور از انتظار نمی نمود. از اينها که بگذريم اشتياق اصليم برای ديدن اين فيلم، تماشای نقش آفرينی غول بازيگری «جک نيکلسونِ» کبير بار ديگر در نقشی بود که بد جوريم بهش مي اومد و انصافا عالی از پسش بر اومده و حيف!... ايکاش خيلی زودتر و بيشتر به نقشهای اين چنينی پرداخته بود!... فيلم، پر از ستاره س حتی در نقش های فرعی و جزئي... موسيقي زيبا، و برخورداری از ضرباهنگ قوی از مشخصه های ديگر اين فيلمه!

امتياز نهايی ـ وودی آلن(****): دروغ چرا؟!... من «آلن» رو درست و حسابی نمی شناسم و حتی «آنی هال» رو هم با وجود اينکه در آرشيو دارمش، نديدم... بنابراين در چنين وضعيتی و با علم به اينکه اين اولين اثر جدّيشه، ميگم که واقعاً از تماشای اين فيلم لذت بردم... فيلم، در لايه اصليش تحليلی ظريف در باب مفاهيم «شانس» و «سرنوشت» ارائه ميده و با ارجاعی گذرا به «داستايوفسکی» به نوعی از همون ابتدا قالب «جنايت و مکافات» گونه ای رو مطرح می کنه... اما مفاهيم فوق العاده ظريف ديگه ای در لايه های زيرين فيلم نهفته س که هر بيننده ای رو «فراخور خويش» با خود همراه و درگير می کنه... اين فيلم رو هرگز از ياد نخواهيد برد!

بارتن فينک ـ برادران کوئن(**): اين فيلم که فضايی نيمه لينچی داره و موفق به دريافت نخل طلای کن شده، اثری درباره سينماس (به طور دقيقتر بگم در ذهن يک فيلمنامه نويس ميگذره) و برادران کوئن هم که به عنوان باهوش ترين کارگردانان دنيا شناخته شدن... ديگه خود دانيد!!!

مونيخ ـ استيون اسپيلبرگ (****): عليرغم نظر منفی ای که نسبت به سينمای سرگرمی ساز اسپيلبرگی ـ لوکاسی داشتم و دارم، اين فيلم اونقدر قوی و تکان دهنده بود که چاره ای جز تسليم در برابرش باقی نمی ذاشت... به شدت استادانه... فيلمی که تمام عظمت و قدرتش رو مديون کارگردانیِ ماهرانه و سنجيده شه... به شخصه از بازی «اريک بانا» هم خوشم اومد... داستان فيلم رو هم حتما می دونين... پس برای ديدنش معطل نکنين!!!

ليليا برای هميشه ـ لوکاس موديسُن(****): فيلمی سوئدی ـ روسی با موضوع اجتماعی و حساس تجارت دختران اروپای شرقی به قصد سوء استفاده های جنسی... فيلم، انگشت اتهام رو به سوی خانواده ها می گيره و بی مبالاتی والدين و سست بنيانی خانواده و در نتيجه بی پناه موندن فرزندان رو عامل اصلی و زمينه ساز قرار گرفتن نوجوونا در دام باند های جنايتکار قاچاق انسان معرفی می کنه... استفاده ويژه بصری کارگردان از مايه های فانتزی دنيای کودکان در مقابل پليدی و تباهی دنيای واقعی بزرگسالان و ترکيب اون با تمِ رئال اجتماعی فيلم که در نوع خودش منحصر به فرده، تکنيک حمل دوربين روی دست که به مستند نماياندن فيلم کمک قابل ملاحظه ای کرده، انتخاب بازيگرها که چهره شون تأثير زيادی در باورپذيری مخاطب داره، صحنه پردازی بويژه در لوکيشن های باز و در نهايت انتخاب زيبای موسيقی متن (آهنگ «ماين هرتز» ـ رَمشتاين) فيلم رو تبديل به اثری تلخ (حقيقت هميشه تلخه!) و به ياد موندنی کرده... ببينيد.

دختر، از هم گسيخته ـ جيمز منگولد (*): شايد گفته بشه يه «کسی از فراز آشيانه فاخته پريدِ» زنانه... اما «اين کجا و آن کجا...»!!!

گلهای پژمرده ـ جيم جارموش(****): شاهکار مسلم!!!
حتی جايزه بزرگ جشنواره کن2005 هم نمی تونه ملاک ارزش گذاری مناسبی برای اين شاهکار نوستالژيک و متواضع باشه!!!

بهار، تابستان، پائيز، زمستان و بهار... ـ کيم کی دوک (2/1*): نسخه تعديل شده و بی سر وتهش از رسانه ملی پخش شد. ظريفی حرف جالبی در مورد اين فيلم زد، گفت: اگر لوکيشن فيلم رو ازش بگيريم آيا باز هم چيزی برای ارائه داره؟!...

نزديکتر ـ مايک نيکولز (***): برای کسانی که به «روانشناسی رفتار» (موضوعی که امروزه خيلی باب شده) علاقه دارن، اين فيلم يه نمونه خيلی خوبه... ولی «برهنگی» کلاميش برام بسيار زننده و غير قابل تحمل بود... دوربين کارگردان با نزديک شدن بيش از اندازه به زندگی خصوصی آدمای فيلمش، از پس چهره افراد باطنشو به نمايش ميذاره به طوری که من در مقام مخاطبِ تماشاگر از خودم خجالت می کشيدم و حس سرک کشيدن بهم دست داده بود... اين ها همه در بيان قدرت فيلم بود... بازيگرا ستاره های گرون قيمتی هستند (فکر کنم کل هزينه فيلم برابر با دستمزد بازيگراش بوده) که به گونه ای آشنايی زدايانه نسبت به نقشهای گذشته شون به ايفای نقش پرداختن و اين همه در راستای همون هدف اصلی کارگردانه که عنوان شد... موضوع فيلم از دغدغه های مهم جوامع امروزه... «خانواده، عشق، پايبندی»...
والسلام

آلرژيک ++ 12:57 PM ++


هوالباقي...

اونشب بعد شام دور ميز نشسته بوديم ...
صحبت می کرديم ...
...
دختر دايی کوچيکه لطيفه ای تعريف کرد ... کاملاً کودکانه ...
به احترامش لبخند زديم ...
گفت که اين لطيفه رو سالها قبل، من واسش تعريف کرده بودم ...
چيزی يادم نمی اومد ... انکار کردم ... اما ... بقيه بچه ها هم تأييدش کردن...
گفتن وقتی خيلی بچه بودن اونو از من شنيدن ...
خيلی وقت پيش ... خيلی ... وقت ... پيش ...
...
چيز موهومی در ذهنم چکيد و شروع به باز شدن کرد ... مث قطره ای چکيده بر دستمال کاغذی ...
بيرنگ ... سريع ... کوچيک ... لحظه ای از زندگی ...
لحظه هايی که می چکن... و حافظه های اسفنجی ما رو نمناک می کنن ...
می گذرن و ما رو جا می ذارن ...
ما می مونيم و لکه های بيرنگ و مبهوت کننده زمان ...
...
ما آدمای مبهوتی هستيم...
«چقدر وقت داريم؟!»...

آلرژيک ++ 1:00 PM ++


CRYPTEX


خوندن كتاب "رمز داوينچي" (دَن براون) و بعد از اون تماشاي دي وي دي فيلم (ران هاوارد)، رويهم دو شب گذشته منو به خودش اختصاص داد و اين يادداشتيه كه امروز صبح راجع به فيلم نوشتم:
عليرغم اينكه ران هاوارد به ويژه در سالهاي اخير آثاري ارائه كرده كه مورد توجه محافل منتقدين قرار گرفتن (اشاره به فيلم موفق "يك ذهن زيبا" و فيلم "گمشده" از بهترين وسترن هاي سالهاي اخير)، اما با خودم فكر مي كردم كه چرا هيچ گاه از كارگردانهاي محبوب و مورد علاقه من نبوده؟! شايد يه جور بي اعتمادي نسبت به كارهاش احساس مي كردم... شايدم احساس نادرستي بود... ولي تماشاي فيلم جنجالي "رمز داوينچي" بهم ثابت كرد كه درست فكر مي كردم...
كتاب براون به خاطر قالب فيلمنامه اي و سينماييش به قولي خوراك فيلم شدن بود... و به همين علت، كار فيلمنامه نويس رو بسيار راحت مي كرد... اما متأسفانه اين لقمه جويده شده توسط براون رو هاوارد به خوبي هضم نكرد... حداقل از تجربه فيلمسازي چنين كارگرداني انتظار ميرفت كه خيلي بيشتر از اين به غناي روايي فيلم بپردازه و به تكنيك بسنده نكنه...
شايد بزرگترين مشكل فيلم رو بشه اشتباه انديشي و كژفهمي هاوارد و فيلمنامه نويسش (كه كارنامه چندان درخشاني هم نداره) از ماهيت و حقيقت داستان دونست و همچنين ناتواني اون در به تصوير كشيدن و القاي "راز آلودگي"... كاملاً مشخصه كه نگاه اونها به جريانات و مباحثي كه در داستان بيان شده، سرسري، سطحي و ساده انگارانه بوده و از ميون اونا تنها تعدادي رو دستچين و نه گلچين كرده و در فيلمنامه لحاظ كردن، در حاليكه بسياري از موارد رمز آلود موجود در داستان كه قدرت تعليقي زيادي هم دارن، نه فهميده شده و نه در متن فيلمنامه به چشم مي خورن... حاصل كار نشان از دست پاچگي كارگردان براي جمع كردن داستان داره نهايتاً آنچه مي بينيم، ملغمه اي (دو ساعت و ربعه) كسالت بار از پريشاني، نارسايي و گنگيه كه با تصاوير بيش از حد تو در تو وعجولانه و فلاش بکهای نامفهوم و بیش از اندازه خلاصه و بریده شده به فيلم تزريق شده و اون رو از نفس انداخته ...
از سويي، فيلم يك اثر به شدت محافظه كارانه س و اثر جسورانه براون، تبديل به معجوني بي رمق و رقيق شده كه تمام سعي اش بر اين بوده كه "مذاق همگان را خوش آيد"... فيلم به شدت متكي به فيلمنامه ضعيفشه و تقريباً از ابتكار تهي ست...
وقتي فيلمي چنين حفره هايي داشته باشه... ناخودآگاه توجه بيننده به بازي بازيگراش معطوف مي شه. جالب اينجاس كه بازيگرها هم انگار به اندازه كارگردان گيج شدن و اين هم بد جوري توي ذوق بيننده مي زنه...
انتخاب بازيگرها نه تنها هوشمندانه نبوده بلكه اشتباه هم بوده و بازيها هم اصلاً توقع بيننده رو برآورده نمي كنن... تام هنكس و ژان رنو، يكي از ضعيف ترين بازيهاشونو ارائه كردن و اودري توتو با ارائه يك شخصيت نيمه فانتزي نشون داد كه بالكل به درد نقش هاي جدي نمي خوره... تلاش يان مك كلن هم بي فايده و باور ناپذيره و حاصلي به دنبال نداشته... پل بتاني حيواني درنده خو و مطلقاً فاقد تفكر تصوير شده كه جز چند "شبه جمله" چيزي به زبون نمي آره ...شايد آلفرد مولينا تنها كسي باشه كه هنرش رو با حضور كوتاهش به رخ مي كشه كه صد البته دردي از فيلم درمان نمي كنه...
جملات و بويژه تك جمله هاي كوبنده متن كتاب كه بعضاً در فيلمنامه وارد شدن، اونقدر بي حس وحال و بي رمق بر زبان بازيگران جاري مي شن كه حرص آدم رو در مي آرن... به نظر مي رسه همگي خسته ان و اين خستگي البته از همون سردرگمي و گيجي حاكم بر جمع ناشي مي شه... به طور كلي حركات و ريتم بازيها با ضرباهنگ فيلم تناسبي نداره... حتي گاهي احساس مي كردم كه تام هنكس و ژان رنو براي اجراي چنين نقشهايي زيادي پير به نظر ميان...
با توجه به وضعيتي كه تشريح شد، انتظار نمي ره كه شخصيت پردازي ها هم به درستي صورت گرفته باشه، هرچند شايد اين اشكال وارد باشه كه شخصيت اصلي داستان همون "رمز" هستش... اما همين بيو گرافي و فلسفه اين رمز و رمز گذاري و رمز شكافي ها هم اونقدر با عجله سر هم شدن كه ديگه جايي براي اين اشكال باقي نمي ذارن...
به هر حال هر چند به نظرم داستان براون قوي و تكان دهنده اومد، اما پرداخت ران هاوارد از "رمز داوينچي" نمونه اي بسيار معمولي از فيلمهاي محتوا گريز امروزي بود كه با صرف تكيه بر وجوه تكنيكي و جلوه هاي بصري سعي در پوشاندن كاستي هاي خود و حداقل راضي نگهداشتن مخاطب عام دارن...
فيلمي كه بيش از اندازه حاشيه داشت و يك "هياهوي بسيار براي هيچ" ديگر در تاريخ سينما رقم زد كه به راحتي به دست فراموشي سپرده مي شود...

والسلام


آلرژيک ++ 1:25 PM ++


تا تو با مني زمانه با من است

جمعه شب در معيت دوستان عزيز و نازنين غير كُرد و غير تهراني (همون شهرستاني) به "كنسرت شور كامكارها" مشرف شديم. آقا (وخانوم) اين عزيزان، خانوادتاً ما را سر شوق آوردند چه سر شوق آوردني! در ضمن جاي دوست كُردمون رو هم خالي كرديم كه حتي اگر او هم بود يك كلمه نمي فهميد اما خوب، جوان است و هزار آرزو و البته راه نرفته. القصه، اينا رو گفتم كه اولاً از اون دوستان تشكري كرده باشم كه آنها هم به ما حال دادند حال دادني (خدا از دوستي كمشون نكنه!)، ثانياً براي كامكارها و اقوام وابسته هم آرزوي توفيق روزافزون الهي! و ثالثاً براي آقاي علي دايي و خانواده محترمشون بخاطر تلطيف فضا آرزوي طول عمر با بركت!
حواشي:
برخي دوستان دانسته، نون خودشون ره آجُر كردند كه "من معذرت مي خوام!".
نتيجه گيري وي‍ژه:
خطاب به استاد و سرورمون استاد "محمد رضا لطفي" : آخه آقاي من تو نونت كم بود يا آبت يا هيچ كدام يا هردو؟!

اي دل غافل ++ 1:28 PM ++


هوالباقی...

با سلام به پاييز...
حالا که صحبت از موسيقیه، ما شب جمعه رفتيم کنسرت شهرام...
پسر خيلی حال داد ... جای همه رفقا خالی بود ... شهرام نافُرم مايه گذاشته بود... دمش گرم...
اما يه چيز ديگه ... هنوز ماه رمضون نشده، آب سرد کنهای دانشکده رو کلا بستن... يعنی همون آب گرمم ديگه نمیشه خورد...

آلرژيک ++ 7:28 PM ++


هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست

اين پست فقط براي تبريك تولد كسي است كه احساس مي كنم مردم اين مرز و بوم، وظيفه دارند عظمت هنر بي بديل او را بيش و بيشتر پاس بدارند و پاس بدارند. در اين ميانه كه فرهنگ ريشه دار اين سرزمين، چه ارزان به بي بهاترين ثمن تاخت زده مي شود، او چيز ديگري براي عرضه دارد، چيزي كه از جاي ديگري مي آيد، چيزي كه همانقدر كه آشنا بوده، اكنون غريب است.
تولد استاد بي بديل آواز ايران، استاد محمد رضا شجريان رو به تمام دوستان تبريك عرض مي كنم.

اي دل غافل ++ 12:08 PM ++


ای برده امان از دل عشاق کجایی...

For we're living in a safety zone
Don't be holding back from me
We're living from hour to hour down here
And we'll take it when we can
It's a kind of living which recognizes
The death of the odourless man
When nothing is vanity nothing's too slow
It's not Eden but it's no sham

There is no hell
There is no shame
There is no hell
Like an old hell
There is no hell
And it's lights up, boys
Lights up boys

Explosion falls upon deaf ears
While we're swimming in a sea of sham
Living in the shadow of vanity
A complex fashion for a simple man

There is no hell
There is no shame
There is no hell
Like an old hell
There is no hell

And the silence flies on its brief flight
A razor sharp crap shoot affair
And we light up our lives
And there's no more of me exploding you
Re-exploding you Like everybody do
Re-exploding you
I don't know what to use
Make somebody move
Me exploding
Me exploding you
(David Bowie - The Motel)

آلرژيک ++ 1:19 PM ++


هوالباقی...

در درون ما "چيزی" هست که اسمی ندارد...ما همان "چيز" هستيم...
(خوزه ساراماگو)

آلرژيک ++ 5:44 PM ++


حكايت ما و زيدان


بايد عاشق زيدان باشي و از برزيل متنفر، تا بفهمي كه ديشب چه شب به ياد موندني اي بود. بايد بارها وقتي بازي رونالدينهو رو تو بارسا ميديدي با يقين به دوستات گفته باشي، هنوز هم زيدان بهترين بازيكن جهانه و رونالدينهو اصلاً و ابداً در حد او نيست، تا مطمئن باشي حلاوت بازي ديشب حالا حالاها زير زبونت مز مزه مي كنه!
پ.ن :
- براي من كه مارادونا را در 86 نديدم و حتي در 90 هم اينقدر كوچولو بودم كه يك خاطره مات از اون مونده، طبيعي است كه رهبر رو با زيدان معني كنم و خاطره بازيهاي اون رو براي هميشه با خودم نگه دارم و هر وقت يك نابغه ديگه پيدا شد به كوچكترها بگم زيدان چيز ديگه اي بود!
- اما من خوشحالم يا بهتر بگم ترجيح ميدم زيدان اين دو تا بازي ديگه رو هم كياست خودشو نشون بده و بعد حكايت بازي زيدان جزء افسانه هاي فوتبال بشه. آره فقط دو تا بازي ديگه و بعد هيچ وقت فراموشت نخواهيم كرد.

اي دل غافل ++ 1:54 PM ++


آپديت

چرا؟ چون درس داريم. فشار عمودي است. هوا خوب است. شهر شلوغ است. احمدي نژاد همچنان مشغول است. جام جهاني نزديك است. فلاني تعطيل است. نه، هوا گرم است. نه شهر شلوغ است نه احمدي نژاد مشغول! اما جام جهاني نزديك است و فلاني همچنان تعطيل!

اي دل غافل ++ 3:57 PM ++




تنهائيه سارا
مريم
ريرا
بر و بچس برق ٧٩
پسر شجاع
بامداد
سلام
اسکيزو فرنی
حاج امير
تحرير
نفيسه
مسعودچشم آبی
پيشی
چشمه نوش
شهرنازومحمد
پارسا
ربل
ليست بلاگهاي
دانشجويان


  • August 2002
  • September 2002
  • October 2002
  • November 2002
  • December 2002
  • January 2003
  • February 2003
  • March 2003
  • April 2003
  • May 2003
  • June 2003
  • July 2003
  • August 2003
  • September 2003
  • October 2003
  • November 2003
  • December 2003
  • February 2004
  • March 2004
  • April 2004
  • May 2004
  • June 2004
  • July 2004
  • August 2004
  • September 2004
  • December 2005
  • January 2006
  • February 2006
  • March 2006
  • April 2006
  • May 2006
  • July 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • May 2007
  • July 2007
  • December 2008
  • September 2010




  • Powered by Blogger