سلام!
ببخشيد که اينقدر دير به دير می نويسم راستش هر شب ُمردم مياد خونه اونوقت فقط کاری که ميکنم اينه که ناهارم رو به جای شام می خورم بعدش تا وقتی که خوابم ببره سرمو الکی گرم می کنم...خلاصه که اينجورياس ديگه!
الانم گفتم خودمون که حرفی برای گفتن نداريم پس از زبون بقيه بگيم بلکه که ملت بيشتر حال کنن..
«با همه چيز قطع رابطه شد: مطالعات، کار برای جنبش، رفاقت، عشق و طلب عشق- کل مسير با معنای زندگی قطع شد.تنها چيزی که برايم باقی مانده بود زمان بود. به نحو بيسابقه ای با زمان محرم و صميمی شدم: اين ديگر آن زمان آشنای گذشته من نبود ، آن زمان تغيير شکل يافته به صورت کار ، عشق و هر نوع تلاش ممکن ديگر که بی تعمق ان را می پذيرفتم چون خودش ناآشکار و نهانکار، با ظرافت پشت همه اعمالم پنهان می شد. اکنون برهنه به سراغم آمده بود ، همان گونه که بود، با ظاهر اصلی و حقيقی خود وادارم می کرد که او را با نام حقيقيش خطاب کنم(زيرا حالا دز زمان ناب زندگی می کردم، زمانی به کلی خالی) تا يک دم آن را از ياد نبرم، هميشه در پيش روی خودم نگاهش دارم، و سنگينی ان را حس کنم.»
اينا رو همينجوری! از کتاب "شوخی" جناب "ميلان کوندرا" انتخاب کردم....
"ای دل غافل"
|