هوالباقي...
اونشب بعد شام دور ميز نشسته بوديم ...
صحبت می کرديم ...
...
دختر دايی کوچيکه لطيفه ای تعريف کرد ... کاملاً کودکانه ...
به احترامش لبخند زديم ...
گفت که اين لطيفه رو سالها قبل، من واسش تعريف کرده بودم ...
چيزی يادم نمی اومد ... انکار کردم ... اما ... بقيه بچه ها هم تأييدش کردن...
گفتن وقتی خيلی بچه بودن اونو از من شنيدن ...
خيلی وقت پيش ... خيلی ... وقت ... پيش ...
...
چيز موهومی در ذهنم چکيد و شروع به باز شدن کرد ... مث قطره ای چکيده بر دستمال کاغذی ...
بيرنگ ... سريع ... کوچيک ... لحظه ای از زندگی ...
لحظه هايی که می چکن... و حافظه های اسفنجی ما رو نمناک می کنن ...
می گذرن و ما رو جا می ذارن ...
ما می مونيم و لکه های بيرنگ و مبهوت کننده زمان ...
...
ما آدمای مبهوتی هستيم...
«چقدر وقت داريم؟!»...