کتاب و رفقا
گاهي اوقات پيش مياد يک کتاب اونقدر دم دستت هست و اونقدر مي بينيش که براي خوندنش شايد فقط لازمه اراده کني، اما اولش بخاطر هيچي، بعد بخاطر شوخي و بالاخره سر لجبازي با خودت و کتاب نمي خونيش. اما خب، کتاب هم براي خودش شخصيتي داره. اون بهم ثابت کرد که بي خودي اينقدر مغرورم و فکر مي کنم من کتاب رو براي خوندن انتخاب مي کنم، خيلي وقتها کتاب خواننده شو انتخاب مي کنه... بالاخره بعد از چند سال ديدم کتاب رو ميزمه... يه دوست خيلي عزيز بهم هديه داده بود... چقدر هم خوب شد که الآن خوندمش نه اون موقعها...
به نوعي خيلي دلم به حال خودم سوخت... براي خيلي چيزها... بعد دلم براي خيلي هاي ديگه هم سوخت... بعد ديگه دلم براي هيچکي نمي سوخت، فقط از ته دل به همه چيز و همه کس مي خنديدم... در واقع به همه چيز زندگي، با همه زرق و برقش... با همه سختيها و خوشيهاش...
کتاب مي گفت که هيچ چيز تو زندگي بيش از حد ارزش نداره، چون خود زندگي اينطوري بوجود نيامده که بيش از حد ارزش داشته باشه... کتاب اومده بود بگه زندگي بيش از حد زيبا، صميمي و دوست داشتنيه، چون خلقت انسان طوريه که قدرت درک اين معاني رو داره...
يک احساس وجود داره که نمي دونم منحصر به خودمه يا نه. وقتي يک کتاب خيلي خوب باشه، خيلي لذت بخش باشه و خودموني، وقتي يک کتاب اونقدر خوب باشه که نتوني موقع خوندن اونو زمين بذاري، موقع خوندنش من احساس مي کنم يک نسيم ملايم و مطبوع بهاري داره مي وزه و اين کتاب هم بعد از مدتها همين حس رو داشت.
دستش درد نکنه اوني که کتاب رو نوشت و اوني که به موقع کتاب رو به من هديه داد. نمي دونم کتاب رو خونده يا نه، از قصد اين کتاب رو به من داده يا فقط يک کتاب همينطوري به من هديه داده، اما واقعاً دوستهاي صميمي و خيلي خوب، کسايي که مي شه بهشون گفت رفيق چه خودشون بدونن و چه ندونن، با بودنشون، با حرفاشون يا هديه هاشون شاديهاي لحظه اي و کوچک رو به زندگي آدم ميارن، همون شاديهايي که در واقع اصل شاديهاي زندگي اند.
خواستم بعد يه مدت طولاني کلي حرف زده باشم حالا بي خودي و باخودي...