به ياد نمی آرم...
روزی را که می گريستم و مرا سوار اين چرخ و فلک بزرگ کردی...
آن روز... فضا، آدمها و من... همه چيز سپيد بود...
«سپيدی» را به درستی به ياد نمی آرم...
می گريستم و می چرخيدم... جيغ می زدم...
تو مرا می چرخاندی... و من تو را نمی ديدم...
شايد هم می ديدم... يادم نمی آيد... می دانی؟!... آخر فقط سپيدی بود...
اما چرخاندنت و بودنت در کنارم را حس می کردم و دوست داشتم...
آن روزها بود که فهميدم دوست داشتن چه مزه ای دارد...
مدتها چرخيدم و چرخيدم... کم کم از چرخيدن خوشم آمد...
فضا تيره تر شده بود ولی من سپيد بودم و آدمها هم... می چرخيدم... می خنديدم!...
چرخيدم و چرخيدم... چندين دور...
فضا تيره تر شده بود و آدمها هم... نفس هايم سنگين تر می شدند...
چقدر می ترسيدم... می لرزيدم... و می گريستم... ولی باز هم می چرخيدم...
آه... اين چرخ و فلک لحظه ای نمی ايستاد... می چرخيد و مي چرخيد... دور می زد و دور می زد...
هر روز تيرگی بيشتر می شد... حتی شبها هم تيره تر شده بودند...
آدمها تبديل به سايه هايی شده بودند که در تاريکی به سختی ديده می شدند...
خود را هم فراموش کرده بودم... تو را هم...
نمی دانستم که دارم تيره می شوم... سياه... آلوده...
حالا که همه چيز تيره است...و اين مه سياه غليظ همه فضا را پر کرده...
و حتی روزنه ای برای تنفس نيست...
حالا که چرخ و فلک دارد وارد دور بيست و پنجم می شود...
حالا که ديگر کسی نامت را صدا نمی زند... و فقط بی هويتی ست که جيغ می زنندش...
در اين دنيا... دنيای پر از چرخ و فلک... دنيای مصرف و مصرف... دنيای فراموشی...
دنيای عصاره های سمّی و لحظه های بيهوده...
دنيايی که تاريخ مصرفش مدتهاست که گذشته...
که در آن ستارگان فيلمهای پورنو نامت را فرياد می زنند...
هزاران هزار ميوه ممنوعه را کنديم و حتی نخورديم... همه گنديدند... و ما هم...
لعنتی!... اين لکه ها که بر جسدم باقی مانده اند... پاک نمی شوند...
ديگر خودم «لکه» شده ام... پاک نمی شوم...
آه... اينقدر چرخيده ام که سرم گيج می رود...
در دنيای بت پرستان مدرن... به اميد «شبی روشن» به انتظار می نشينم...
دور دارد به پايان می رسد... و من کورمال کورمال به دنبال خلأيی برای نفس کشيدن دست می سايم...
اولين پست من در سال ميلادی جديد، شامل معرفی فيلماييه که سال گذشته موفق به ديدنشون شدم. (البته... اين شامل فيلمهای رسانه ملی مون نميشه ها!... دقت داشته باشين!):
پاولين در ساحل ـ اريک رومر(ـ): تاريخ ساختش به سال تولد من بر می گرده. فيلمی مثلاً درباره "عشق" که حرفاش برای امروز خيلی کهنه س... آدماش غالبا افرادی دارای شخصيت ها و افکاری دوگانه و خود متناقضن... موسيقی متن نداره (ويژگی اغلب فيلمايی که می خوان خاص باشن!) فيلم در تلاش برای رسيدن به تعريف و مفهوم عشق واقعی و پاک، بيراهه ها رو طی می کنه و در اين جستجوی سرگردان معلوم نيست قصد کارگردان از نيمه برهنه پردازی ها و انتخاب ساحل دريا به عنوان لوکيشن غالب فيلم چی بوده... اصلا جذبم نکرد... توصيه هم نمی کنم!!!
کنستانتين ـ فرانسيس لارنس (2/1**): عميقاً بی محتوا ـ به شدت سرگرم کننده!
قول ـ چن کايگه (***): فيلمی که منو با سينمای "کايگه" آشنا و از رؤيا سيرابم کرد... با تماشای اين فيلم وارد دنيای افسانه های شرقی می شين و ضمن لذت و حيرت از جلوه های بصری در اون به پرواز در مياين... سينمای آسيا با وارد شدن تکنولوژی و آميختن اون با مضامين فلسفه شرقی در آينده ای بسيار نزديک حرفهای بيشتری هم برای گفتن خواهد داشت... تجربه ديدن اين فيلم زيبا رو به همه سينما دوستان توصيه می کنم.
دور از بهشت ـ تاد هينز(***): نمی دونم چندتاتون اين فيلم رو ديدين يا کارگردانش رو ميشناسين... کارگردانی با دغدغه های نو و حرف های بسيار برای گفتن که سينما رو خيلی خوب ميشناسه و کارش رو بلده... در اين درام موفق، مسائلی چون «خانواده، انحراف جنسی و نژاد پرستی» به خوبی با هم ترکيب شدن و اثری به ياد موندنی خلق کردن... هنرنمايی «جولين مور» بارزترين ويژگی فيلمه، او با بازی مؤثرش همه رو خيره کرد و نامزد جايزه اسکار بهترين بازيگر زن شد و در مراسم گلدن گلوب و جشنواره ونيز اين جايزه رو از آنِ خودش کرد... با تماشای اين فيلم کلاسيک، به زاويه ديد متفاوتی از زندگی دست پيدا می کنين... از تماشاش پشيمون نمی شين!!!
پاريس، تگزاس ـ ويم وندرس(****): بالاخره ما نمرديم و اين فيلم رو که ميگن شاهکار وندرسه ديديم... فيلمی با دغدغه "خانواده در امريکا"... خُب راستشو بخواين به لحاظ سبک بصری و استفاده ابزاری از رنگ اشباع شده، به ياد فيلم "دوست آمريکايیِ" وندرس ـ که به نظر من بهترين کارشه ـ افتادم و کلی حال کردم... راستی يادتونه؟... فيلم اخير الذکر رو سينما 4 خودمون گذاشت. پسر... فردا صبحش تو دانشکده يادتونه چه کفی کرده بوديم؟... يادش به خير... يادمه اون روز هوا ابری بود... استاد هنوز نيومده بود... «اي دل غافل» هم رفته بود پشت "جا اُستادی" ايستاده بود... هی ی ی... پير شديم رفت... ببينم من چی دارم ميگم؟!....
موسيقيش کار معرکه "رای کودر"ه که در همون ابتدای فيلم مسحورتون می کنه... فيلمبرداری عالی... مينی ماليسم سنگينی از بُعد فيلمنامه ای و تأکيد بر فهم بصری ـ اين از اون موارديه که بهش ميگن احترام به شعور مخاطب ـ از ويژگيهای بارز فيلمه...
سکانسی از فيلم هست که بد جوری ما رو لوله نمود و من فکر می کنم حرف اصلی فيلم هم تو همين سکانس نهفته: «"هری دين استانتون" توی هوای برفی، داره روی پلی که از زيرش ماشينها به سمت بالای کادر دور می شن، از راست به چپ و تا اندازه ای با شتاب راه می ره و همزمان صدای مردی رو می شنويم که... » تو کفِش بمونين تا برين فيلم رو بگيرين ببينين!!!
بمان ـ مارک فارستر (****): يک شاهکار تمام عيار از کارگردانی هوشمند و در يک کلام: بهترين فيلمی که در سال گذشته ديدم!!!
در حال و هوای عشق ـ ونگ کار وای (***): يه فيلم آسيايی خوش ساخت درباره "عشق و نياز انسانها به يکديگر" از يه کارگردان فکور و زيبايی شناس آسيايی با فيلمبرداری "کريستوفر دويل" و موسيقی متنی فراموش ناشدنی!!!
مرا به نرمی کشتن ـ چن کايگه(2/1): بعد از ديدن اين فيلمه که متوجه می شيم ساختن فيلمهای عاشقانه غربی، به کارگردانهای شرقی به شدت نيومده!!! فيلمی به غايت کليشه ای درباره "عشق از نوع شديد" و صد البته عوارض اون، آميخته با صحنه های جنسی زايد و نامربوط و غالبا ناشيانه گرته برداری شده از نمونه های موفقش که با توجه به مدت زمان نسبتاً کوتاه فيلم و هم بی مايه بودن موضوع، به نظر ميرسه صرفاً برای پر کردن وقت، به زور توی فيلم «چپونده» شدن!!!
ماه تلخ ـ رومن پولانسکی(****): پولانسکی دنيای خاص خودش رو داره و اين فيلم شايد بهترين اثرش باشه و از اون کاراييه که نمی شه تاريخ مصرف براش متصور بود! فيلمی شکه کننده و از هر نظر «بسيار برهنه» که محاله بشه فراموشش کرد!!!
پنهان ـ مايکل(ميشائيل) هانکه(***): از کارگردان «معلم پيانو» غير از اين هم انتظار نمی ره که دنيا رو مبهوت اثر بديعش کنه... طوری که جوايز رو همينجوری دودستی تقديمش کنن... در موردش ميتونم بگم: فيلمی که به آرامی بيننده رو «زير و رو» می کنه!!!
ژاکت ـ جان می بوری(***): از اون فيلمای خوراک برنامه «سينما ماورا»ی خودمونه و هيچ بعيد نيست که در قالب يه همچين برنامه ای هم از "رسانه ملی" پخش بشه... گذشته از موضوع کلی فيلم که شايد برخی اون رو تکراری و کليشه ای قلمداد کنن، تماشاش برام لذت بخش بود. اين شايد به خاطر بازيهای خوب بازيگراش، موسيقی زيبا و به ياد موندنيش يا فيلمبرداری و تدوينش بوده که باعث شده تکراری بودن موضوعش کمترين توجه منو به خودش جلب کنه... فيلم در پايان با شيرينی خاصی بيننده رو تنها ميذاره و به فکر وا ميداره... به همه اونايی که با موضوعات «حرکت در زمان» يا «عشق نوستالژيک» حال می کنن، توصيه ش می کنم!
عجيب تر از بهشت ـ جيم جارموش(****): اولين ساخته (شاهکار) کاملترين سينماگر تاريخ سينمای امريکا و بلکه جهان (البته به نظر من). استاد در همون اولين تجربه فيلم سازی(به فرمايش خودشون: کاردستی) بلند خود که اثری سياه و سفيده، نشون می ده که اومده تا حرف هايی از جنس ديگه بزنه... يگانه کاريکاتوريست سينمای جهان، با ارائه تصويری نامتعارف از دنيا و انسانهايی که هر يک در کنکاش آرمان شهری جاودان در حرکتند، در سفيدی محض، جايی که هيچ نيست و همه چيز هست، مارو با انديشه مون تنها ميذاره...
صميميت (رابطه نامشروع جنسی) ـ پاتريس شرو (***): پاتريس شرو آدم کلفتی تو دنيای سينماس (اگه نمی دونستين، حالا بدونين!) از داوری جشنواره کن گرفته تا نظر منفی دادن در مورد آثار آنتونيونی تو سوابقش پيدا ميشه. اين فيلمشم از اون فيلماس که بد جور آدمو درگير می کنه (تازه اگه درست و حسابی بفهميش!)... راجع به مسائل «سکس، روزمرگی، عشق، خانواده و ...». فيلم با آهنگ «مُتِل ـ ديويد بووی» که چند پست قبل تر متن کاملشو آوردم تموم ميشه... شايد بشه با توجه به اين آهنگ، منظور فيلم رو بهتر فهميد!
جايی که حقيقت نهفته است ـ آتوم اگويان(****): خوش به حال اونايی که همه کارای اين کارگردان بزرگ و مرموز رو پيوسته دنبال کردن و به ترتيب اومدن جلو!!! متأسفانه من جزو اين دسته «خوش به حال» نيستم و جز اثر معروفش «اگزوتيکا» کار ديگه ای رو "کامل" نديدم لذا اصولا شايستگی نظر دادن ندارم. فقط در مقايسه با «اگزوتيکا»، اين فيلم واقعاٌ کارِ جون دارتر و پخته تريه و از اون ابهامات و مرموزگری های به عقيده برخی «غير ضروری» در اثر اول الذکر اصلاً خبری نيست!
زير زمين، گربه سياه گربه سفيد، داستانهای سوپر8 ـ هر سه از امير کاستاريکا (**): اوايل سال 2006 همين موقع ها بود که فيلم «رؤيای آريزونا» ساخته امير کاستاريکا رو به عنوان بهترين فيلمی که سال قبلش ديده بودم معرفی کردم. بعد از اون به دنبال گير آوردن بقيه آثار اين «کارگردان ـ بازيگر» افتادم و «زير زمين»، «گربه سياه، گربه سفيد»، «داستانهای سوپر8» و اين اواخر «زندگی معجزه ای است» رو هم گير آوردم. اما هيچ کدوم از اين آثار (آخری رو هنوز نديدم) به رغم شهرت زيادی که داشتن، نتونستن خاطره شيرين تماشای «رؤيای آريزونا» رو برام زنده کنن... به هر حال «زير زمين» فيلميه که نخل طلای کن رو برده و نميشه براحتی از کنارش گذشت... اثری که نام کارگردانشو بر سر زبون ها انداخت! گربه سياه ـ گربه سفيد هم کمدی قابل تأمليه! اما داستانهای سوپر 8 اثری مستنده و درباره گروه موسيقی ايه که با امير کاستاريکا در مورد کاراش همکاری داشتن. محض اطلاع «گوران برگوويچ» آهنگساز فيلمهای کاستاريکا ست.
در اتاق خواب ـ تاد فيلد (****): بعد از ديدن اين فيلم با خودم گفتم خوب اين دقيقاً يه فيلم کلاسيک بود، يا نبود؟! اين ملودرام به شدت ساده و خطی که تمام مؤلفه های يک فيلم موفق رو داره، يکی از ده فيلم منتخب «راجر ايبرت» در سال 2001 هم هست!
بيوه سن پي ير ـ پاتريس لوکنت (***): فيلم زيبای فرانسوی با داستانی تراژيک و متکی بر بازی بازيگران: ژوليت بينوش، دانيل اوتويل، امير کاستاريکا. اگر احساساتی هستين، دستمال کاغذی رو فراموش نکنين!
تخم مار ـ اينگمار برگمن(****): وقتی پای برگمن مياد وسط فقط ميشه گفت ببينين!!!
مفيستو ـ ايشتوان ژابو(**): اولين فيلميه که از ژابو ديدم. چي بگم؟!
کَندی ـ (2/1**): مسائل و معضلات اعتياد به مواد مخدر، اولين بار نيست که دستمايه کار کارگردانی قرار می گيره اما تفاوتها در آثار اينچنينی در دغدغه های شخصی کارگردانان و زاويه ديد و نحوه پرداخت اونهاس که نمود پيدا می کنه... اين فيلم تا حد بسيار زيادی تحت تأثير «مرثيه ای بر يک رويا» شاهکار مسلم «دارن آرونوفسکی» قرار داره بگونه ای که ميشه گفت نسخه استراليايی اونه البته بسيار سطحی و صرفا روايتگره و در بيننده تحولی ايجاد نمی کنه... کارگردان در پرداخت شخصيت ها و نوع روايت داستان دست به کپی برداری محض زده و فقط جايگاه اجتماعی شخصيت ها رو تغيير داده... اما به هر صورت تماشاش برای طرفداران مضامين اجتماعی (مث من) لذت خاص خودش رو داره.
جلسه 9 ـ برَد اندرسون (****): اين ديگه چه فيلمی بود؟!!!...
سينما دوستان و دنبال کنندگان جريان های سينمايی حتماً نام «برَد اندرسون» رو شنيدن... همين چند ماه پيش بود که از او فيلمی به نام «ماشينيست» با رنگ و لعابی «لينچی» از برنامه سينما ماورا پخش شد و منتقدين برنامه آخرشم نتونستن بگن که اين فيلم شاهکار بود يا صرفاً فيلم ضعيف و پر زرق و برقی و جاه طلبانه ای بود که به شدت گمراه کننده می نمود... به هر حال کاملاً واضحه که با يه آدم کار بلد و باهوش طرف هستيم که يا فيلم های معرکه می سازه يا خوب بلده همه رو سر کار بذاره... اندرسون کارش رو با ساختن آثار کمدی ـ درام شروع کرده و کيفيت کارهاش به اندازه ای بوده که برخی او رو جانشينی برای جيم جارموش کبير قلمداد کردن... اما از فيلم «جلسه 9» به بعد سبک ديگه ای رو در پيش می گيره که به لحاظ پرداختن محوری به پيچيدگيهای درونی بشر، بسيار به قالبهای لينچی نزديک ميشه به طوری که حالا از او به عنوان جانشين احتمالی «ديويد لينچ» ياد ميشه...
با اين اوصاف خودتون فيلم رو ببينين و تحليلش کنين... اين شاهکاريه که مطمئن باشيد تا به حال نمونه ش رو هم نديدين و فقط اضافه می کنم که اين يک فيلم ترسناک معمولی نيست... شب تماشاش نکنين به خصوص اگه تنها بودين (اشتباهی که من مرتکب شدم!)... واسه کودکان زير بيست سال هم پخشش نکنين!!!... قبلش از نداشتن بيماريهای قلبی و تنفسی اطمينان حاصل کنين... موفق باشين!!!
کوکب سياه ـ برايان دی پالما (****): به اونايی که دی پالما رو به خاطر آثار نوآرش به ويژه «تسخير ناپذيران» دوست دارن مژده بدم که آخرين اثر اين کارگردان بزرگ، شاهکار نوآر ديگه ای در کارنامه هميشه درخشانشه. البته من با ديدنش بلافاصله به ياد فيلم معرکه «محرمانه لس آنجلس» افتادم البته نه نسخه تحريف شدش که تا حالا چند بار در تلويزيون ايران به نمايش در اومده (اتفاقاً نسخه اصلی رو همين يه ماه پيش ديدم.). دليل شباهت مضمونی بين اين دو فيلم اينه که هر دو بر اساس رمانهای جنايی ـ پليسی «جيمز الروی» ساخته شدن... اثری استخون دار و قوی که نشان از حضور استادی زبردست در مقام سازنده داره... فيلم در شب افتتاحيه جشنواره ونيز 2006 به نمايش در اومد و نامزد دريافت شير طلايی هم شد. مشخصه بارز اين فيلم که به گمانم هر بيننده ای رو تا انتها مجذوب و مسحور خودش نگه ميداره، طراحی صحنه و نور پردازی فوق العاده شه و از اين لحاظ يک اثر بی نظير به شمار مياد... «هيلاری سوانک» بازيگر جوان و دو اسکاری «پسرها هرگز گريه نمی کنند» و «محبوبه ميليون دلاری»که به خاطر ايفای نقشهای مردونه شهرتی کسب کرده، تو اين فيلم در نقش زنی اغواگر، به غايت متفاوت ظاهر شده... در پايان اينو به جرأت ميگم که اين فيلم چيزی از آثار قبلی دی پالما کم نداره!!!
مرحوم ـ مارتين اسکورسيزی (***): آخرين تلاش اسکورسيزی برای دستيابی به جايزه اسکار به نظر ميرسه امسال هم بی نتيجه بمونه. اين جايزه بايد برای فيلمايی مث «راننده تاکسی»، «گاو خشمگين»، «رفقای خوب»، «کازينو» و يا «عصر معصوميت» خيلی پيشتر بارها و بارها نصيبش می شد که نشد (گرچه شخصا برای اسکار و زرق و برق های اون پشيزی ارزش قائل نيستم)... برای دوستداران اسکورسيزی، فيلم اخيرش به نوعی بازگشت به آثار کالتی چون «رفقای خوب» و «کازينو»س و از اين رو اثری لذت بخش و پر از ريزه کاريهای استادانه به شمار ميره... اما مشکل شخصی من با اين فيلم مث دو اثر «گنگسترهای نيويورکی» و «هوانورد» حضور دی کاپريو به عنوان بازيگر نقش اول فيلم بود... نمی دونم چه گيريه که اسکورسيزی بايد نقش اول فيلماشو به اين «بچه» که سعی می کنه خيلی بزرگ و جدی هم جلوه کنه (دقيقا همون نقشی که تو فيلم «اتاق ماروين» بازی می کنه) بده... مثلاً مشکل امثال «ادوارد نورتون» و حتی «برَد پيت» (که تهيه کننده فيلم هم هست) چيه که اسکورسيزی هيچ تمايلی به اونها نشون نميده... می دونين چيه؟ اصلا ولش کن...
عامل ديگه ای که باعث شد همه چهار ستاره رو به اين فيلم ندم، خيلی رو بودن «خشونت» فيلم بود که البته به علت الهام گرفتن از يه اثر هنگ ـ کنگی به نام «امور جهنمی» خيلی دور از انتظار نمی نمود. از اينها که بگذريم اشتياق اصليم برای ديدن اين فيلم، تماشای نقش آفرينی غول بازيگری «جک نيکلسونِ» کبير بار ديگر در نقشی بود که بد جوريم بهش مي اومد و انصافا عالی از پسش بر اومده و حيف!... ايکاش خيلی زودتر و بيشتر به نقشهای اين چنينی پرداخته بود!... فيلم، پر از ستاره س حتی در نقش های فرعی و جزئي... موسيقي زيبا، و برخورداری از ضرباهنگ قوی از مشخصه های ديگر اين فيلمه!
امتياز نهايی ـ وودی آلن(****): دروغ چرا؟!... من «آلن» رو درست و حسابی نمی شناسم و حتی «آنی هال» رو هم با وجود اينکه در آرشيو دارمش، نديدم... بنابراين در چنين وضعيتی و با علم به اينکه اين اولين اثر جدّيشه، ميگم که واقعاً از تماشای اين فيلم لذت بردم... فيلم، در لايه اصليش تحليلی ظريف در باب مفاهيم «شانس» و «سرنوشت» ارائه ميده و با ارجاعی گذرا به «داستايوفسکی» به نوعی از همون ابتدا قالب «جنايت و مکافات» گونه ای رو مطرح می کنه... اما مفاهيم فوق العاده ظريف ديگه ای در لايه های زيرين فيلم نهفته س که هر بيننده ای رو «فراخور خويش» با خود همراه و درگير می کنه... اين فيلم رو هرگز از ياد نخواهيد برد!
بارتن فينک ـ برادران کوئن(**): اين فيلم که فضايی نيمه لينچی داره و موفق به دريافت نخل طلای کن شده، اثری درباره سينماس (به طور دقيقتر بگم در ذهن يک فيلمنامه نويس ميگذره) و برادران کوئن هم که به عنوان باهوش ترين کارگردانان دنيا شناخته شدن... ديگه خود دانيد!!!
مونيخ ـ استيون اسپيلبرگ (****): عليرغم نظر منفی ای که نسبت به سينمای سرگرمی ساز اسپيلبرگی ـ لوکاسی داشتم و دارم، اين فيلم اونقدر قوی و تکان دهنده بود که چاره ای جز تسليم در برابرش باقی نمی ذاشت... به شدت استادانه... فيلمی که تمام عظمت و قدرتش رو مديون کارگردانیِ ماهرانه و سنجيده شه... به شخصه از بازی «اريک بانا» هم خوشم اومد... داستان فيلم رو هم حتما می دونين... پس برای ديدنش معطل نکنين!!!
ليليا برای هميشه ـ لوکاس موديسُن(****): فيلمی سوئدی ـ روسی با موضوع اجتماعی و حساس تجارت دختران اروپای شرقی به قصد سوء استفاده های جنسی... فيلم، انگشت اتهام رو به سوی خانواده ها می گيره و بی مبالاتی والدين و سست بنيانی خانواده و در نتيجه بی پناه موندن فرزندان رو عامل اصلی و زمينه ساز قرار گرفتن نوجوونا در دام باند های جنايتکار قاچاق انسان معرفی می کنه... استفاده ويژه بصری کارگردان از مايه های فانتزی دنيای کودکان در مقابل پليدی و تباهی دنيای واقعی بزرگسالان و ترکيب اون با تمِ رئال اجتماعی فيلم که در نوع خودش منحصر به فرده، تکنيک حمل دوربين روی دست که به مستند نماياندن فيلم کمک قابل ملاحظه ای کرده، انتخاب بازيگرها که چهره شون تأثير زيادی در باورپذيری مخاطب داره، صحنه پردازی بويژه در لوکيشن های باز و در نهايت انتخاب زيبای موسيقی متن (آهنگ «ماين هرتز» ـ رَمشتاين) فيلم رو تبديل به اثری تلخ (حقيقت هميشه تلخه!) و به ياد موندنی کرده... ببينيد.
دختر، از هم گسيخته ـ جيمز منگولد (*): شايد گفته بشه يه «کسی از فراز آشيانه فاخته پريدِ» زنانه... اما «اين کجا و آن کجا...»!!!
گلهای پژمرده ـ جيم جارموش(****): شاهکار مسلم!!!
حتی جايزه بزرگ جشنواره کن2005 هم نمی تونه ملاک ارزش گذاری مناسبی برای اين شاهکار نوستالژيک و متواضع باشه!!!
بهار، تابستان، پائيز، زمستان و بهار... ـ کيم کی دوک (2/1*): نسخه تعديل شده و بی سر وتهش از رسانه ملی پخش شد. ظريفی حرف جالبی در مورد اين فيلم زد، گفت: اگر لوکيشن فيلم رو ازش بگيريم آيا باز هم چيزی برای ارائه داره؟!...
نزديکتر ـ مايک نيکولز (***): برای کسانی که به «روانشناسی رفتار» (موضوعی که امروزه خيلی باب شده) علاقه دارن، اين فيلم يه نمونه خيلی خوبه... ولی «برهنگی» کلاميش برام بسيار زننده و غير قابل تحمل بود... دوربين کارگردان با نزديک شدن بيش از اندازه به زندگی خصوصی آدمای فيلمش، از پس چهره افراد باطنشو به نمايش ميذاره به طوری که من در مقام مخاطبِ تماشاگر از خودم خجالت می کشيدم و حس سرک کشيدن بهم دست داده بود... اين ها همه در بيان قدرت فيلم بود... بازيگرا ستاره های گرون قيمتی هستند (فکر کنم کل هزينه فيلم برابر با دستمزد بازيگراش بوده) که به گونه ای آشنايی زدايانه نسبت به نقشهای گذشته شون به ايفای نقش پرداختن و اين همه در راستای همون هدف اصلی کارگردانه که عنوان شد... موضوع فيلم از دغدغه های مهم جوامع امروزه... «خانواده، عشق، پايبندی»...
والسلام