گاهي اوقات با خود مي انديشم که اصلاً براي چه درس خواندم يا مي خوانم؟ يا به کدامين هدف و در پي چه منظوري دوباره کنکور دادم؟!!! آيا من هم زندگي افرادي در سن سال خودم در قرون قبلي را تجربه نمي کنم؟ آن وقتي که جوانان از خانواده هاي کم دردتر جامعه در قرن 17 ميلادي در اروپا بايد به انواع زبانهاي لاتين، فرانسه، روسي و ... مسلط مي بودند و يا جوانان ايراني بايد به مکتب مي رفتند و با خواندن بي غلط کليله و دمنه و هزاران کار ديگر از اين قبيل شايستگي خود را براي وارد شدن به زندگي تکراري پيشينيان خود به اثبات مي رساندند، و در مورد افرادي از خانواده هاي مسکين تر جامعه هم به همين ترتيب که بايد يک سيکل را مي پيمودند و بپيمايند... نهايت اتفاقي که در اين بين "ممکن است" بيفتد به دنيا آمدن يک نفر در طبقه اي خاص با سيکل خاص خودش و راه يافتن او به سيکلي ديگر است، که اين هم بارها اتفاق افتاده. مگر نه اينکه من درس خواندم تا در بهترين حالت لذت آموختن را بچشم، مگر فهميدن يک الگوريتم پيچيده کنترلي لذتي بيش از فهميدن 2+2=4 دارد؟!!! و آيا اين را بشر چندبار تجربه کرده است؟
وقتي به اين همه تکرار فکر مي کنم احساس دردي مزمن و نه چندان شديد در معده خود مي يابم. احساس مي کنم بارها به کالج هاي اروپا رفته ام و در آنجا بارها تحصيل کردم، بارها در خانواده اي رعيت در مرکز ايران متولد شدم و سخت کار کردم و در پايان هيچ نداشتم و بارها و بارها...
نخواستم بنالم از زندگي و زنده بودن که آنرا همچو جان شيرين دانمش و آن مقدار به آن وابسته ام که درباره اش فکر مي کنم و برايش هر لحظه برنامه ريزي مي کنم، خواستم ببينم مي توانم اين حلقه تکرار را بدرم؟ يا کسي توانسته؟
سهراب مي گويد:"چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد" آيا سهراب، نيما و اخوان منظورشان از جور ديگر ديدن برداشتن قافيه از شعر است که آن هم نمي دانم چرا فکر مي کنم در قرون قبل نبوده و باز دارد نبودنش تکرار مي شود.
چندي قبل فيلمي از صدا و سيما ديدم بنام معجزه در دوم فوريه (يا اسمي شبيه اين)، موضوع تکرار يک روز از زندگي مردي بود که تا هنگامي که به نظر کارگردان فيلم درست عشق نورزيد نتوانست از آن روز گذر کند. آيا عشق تکراري نيست؟ آيا بارها و بارها فرهاد شيفته شيرين و شيرين دل سپرده خسرو نشده است؟ نميدانم شايد واقعاً هدف اين بوده که بشر آنقدر در دوم فوريه زندگي کند تا درست زندگي کردن را بياموزد، شايد بايد عشق ورزيد ولي به نوعي ديگر و به موجوديتي ديگر و شايد اصلاً راه رهايي در عشق نيست و در چيز ديگريست...

behimut ++ 7:01 PM ++


هوالباقی...

آه...اگر این ماشینها لحظه ای آرام می گرفتند...
آنگاه شاید می توانستیم صدای گردش زمین را بشنویم...
از چرخ و فلک بازیمان لذت ببریم...
محصور جاذبه نباشیم...
و به این روزمرگی پوزخند بزنیم...

اگر این ماشینها می گذاشتند...

آلرژيک ++ 6:59 PM ++


سرنوشت

"‌اگر از نقاش بزرگي كه تا كنون پرده اي نكشيده است، با ما صحبت كنند چه فكر مي كنيم؟"

اي دل غافل ++ 1:55 PM ++




تنهائيه سارا
مريم
ريرا
بر و بچس برق ٧٩
پسر شجاع
بامداد
سلام
اسکيزو فرنی
حاج امير
تحرير
نفيسه
مسعودچشم آبی
پيشی
چشمه نوش
شهرنازومحمد
پارسا
ربل
ليست بلاگهاي
دانشجويان


  • August 2002
  • September 2002
  • October 2002
  • November 2002
  • December 2002
  • January 2003
  • February 2003
  • March 2003
  • April 2003
  • May 2003
  • June 2003
  • July 2003
  • August 2003
  • September 2003
  • October 2003
  • November 2003
  • December 2003
  • February 2004
  • March 2004
  • April 2004
  • May 2004
  • June 2004
  • July 2004
  • August 2004
  • September 2004
  • December 2005
  • January 2006
  • February 2006
  • March 2006
  • April 2006
  • May 2006
  • July 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • May 2007
  • July 2007
  • December 2008
  • September 2010




  • Powered by Blogger