هوالباقی...
مي ميرم... ميدانم... دير يا زود... به چه دل بسته ام؟!... اين را نمی دانم... مسمومانه نفس کشيدن...
هی!...با تواَم... به کجا فرار می کنی؟!... بمان!... اينجا کمتر خفه ميشوی!...
به چه دل بسته ای؟!...
به دنيايی که موسيقی فضايش را دزدگيرها می نوازند؟...
که مردمانش... مترسکهايی اجير شده اند... يا اربابانی حريص...
و اگر هيچيک از ايندو نباشند، تيره بختانی نقاب به چهره چون مايند... که از "خود" هيچ ندارند... و هيچ ندانند...
چه می گويم؟!... مگر فرقی هم می کند؟!...
دانستن يا ندانستن... مسأله، خوردن است...کشتن... دريدن... و بلعيدن...
آنقدر خود را ماليده ام... که ديگر کاملاً له شده ام...
مغزم، همچنان تاول زده است... زير پوستش چرک جمع شده...
سرم را به ديوار مي فشارم... روي ديوار مي غلتانمش... درد شيرينی دارد... دردي که تمامي ندارد...
ديگر پنجه هايم توانی ندارند... برای کندن... برای نبش قبر خاطرات زنده به گور شده...
مرگ... حق باشد يا نه... برايم شيرينتر از سکونی است که اکنون محبوس آنم...
تو هم آنقدر ساکتی که سرسام گرفتم!...
همه ساکتيم...
فقط مرگ است که اين روزها آژير می کشد... اما پس چرا نمی آيد؟!...
کاش قفس قلبم هنوز قفل بود!... کاش کليدش هنوز ته درياچه ذهنم غرق بود!...
بيهوده است... می دانم... خود را فرسودن است...
يادم آمد خوابی را...
که کنارت... روی سکويی سيمانی... پشت به دريای آبیِ اکليلي نشسته بودم...
پاهايمان را در ماسه گرم و طلايی فرو کرده بوديم... و من... برايت از قلبم گريستم...
روشناييِ خواب... چشمم را می زند...
مي ميرم... ميدانم... دير يا زود...
به چه دل بسته ام؟!... تنها به تو!... «ماه کوليِ» من...
انتظار، بيهوده است...مرگ هم نيامد...
دردم شيرينتر شده...
در سياهچالِ نوشته هايم... خوابم مي برد...