هو الباقی... دلم تنگ شده واسه اون نیمکتی که چهار تایی می شستیم روش و ساعتها حرف می زدیم...می خندیدیم...از ته دل...اونقدر که اشکمون در می اومد...گذشت لحظه ها رو حس نمی کردیم...فکر می کردیم داریم زمان رو سپری می کنیم...غافل از اینکه این زمان بود که ما رو سپری میکرد ومی رفت... نمیدونم الان نیمکتا کم شدن یا ما دیگه سراغشون نمی ریم... "آلرژیک"
|