باز آخر ترم شد و ما و بر و بچس مربوطه، کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتيم و چون هر ترم همچنان زندگی ادامه داشته است و زندگی شيرين است و .... فعلاً بی خيال تا بعد!
اما بنده به اتفاق اين آنالوگ از سر علافی مزمن عنر عنر پا شديم رفتيم به بزرگداشت جناب گل آقا! اما هر چی نشستيم گل آقا رو نديديم و حسرت ديدن ايشون برای ما همچنان موند(و ايضاً آنالوگ)! ولی در عوض اين مسعود آقای گل(دور از جون!) رو ديديم بعد از ساليان....از همه جالبتر اينکه جفتمون اينقده بی معرفت بوديم که هيچکدوممون همديگه رو نشناختيم(هر چند بازم من..) خلاصه کلی خوشحال شديم که پس از اين همه سال خلاصه چشممون به جمال يکی از دوستهای خيلی خوب قديمی روشن شد. البته بی معرفت می خواد بذاره بره آمريکا...در هر صورت همين يک نظر هم غنيمت بود. ديگه اينکه زمونه چه می کنه و....
"ای دل غافل"
|