تمامی استخوانهايم از آن ديگرانند
شايد آنها را دزديده ام
آه خدا، اگر به دنيا نيامده بودم
فقيری، شايد
می توانست قهوه بنوشد
در اين ساعت سرد
زمين غمگين است و بوی غبار انسان را می دهد
آه خدا
کاش می توانستم بر تمامی دروازه ها بکوبم
و از کسی که نمی دانم
تقاضای بخشش کنم
برايش فتير تازه بپزم
اينجا
در اعماق تنور قلبم
مردی، با نانی به زير بغل
می گذرد
اکنون چگونه می توانم درباره همزادم بنويسم؟
مردی ديگر می نشيند
می خاراند خود را
از زير بغل شپشی بر می گيرد
آنرا می کشد
با تمامی شقاوتش..
"ای دل غافل"
|