سلام
به قول دوستم نوشتن بعد از يه مدت طولاني خيلي سخته...حس ميكني بين توو بلاگت فاصله افتاده ...حس ميكني كه ديگه بلاگ جاي امني براي نوشته هات نيست...احساسي مشابه اونچه آدم تو خونه يك غريبه داره...
يه مدت بود كه ديگه با بلاگ نوشتن مثل اون روزاي اول حال نميكردم ...بلاگ تجربه شيريني بود...اولين بار كه مطلبمون( به قول بچه ها )رفت رو آنتن!... اولين بار كه تعداد ويزيتورها از 3 نفر در روز بيشتر شد!...اولين بار كه يكي برامون كامنت گذاشت ...و اولين بار كه يكي بهمون لينك داد...از اون به بعد يه جورايي احساس نياز ميكرديم به نوشتن...و بلاگ اين نياز مارو ارضا ميكرد
بهرحال من مثل بعضي ها اصلا اهل خداحافظي و اين چيزا نيستم!!!اين بلاگ رو هم گذاشتم هر موقع حال كردم بيام توش و بنويسم...به هيچ كس و هيچ جا هم تعهدي ندادم كه هميشه بنويسم...
بگذريم...
باز اول ترمه... و ما كه كلي قول و قرار با خودمون ميذاريم ولي نميدونم علت چيه كه اين قول و قرارها فقط تا يه هفته يادمون ميمونه!!!
هميشه تو امتحاناي آخر ترم كه جونم داره درمياد! به خودم ميگم ديگه اين آخرين باره كه ميذاري اين همه درسا رو هم تلنبار بشن ...ديگه ترم آينده مثل آدم ميشيني سر كلاس و جزوه مينيويسي...ديگه كلاس دودر نميكني!...و كلي قول ديگه ...ولي تا چشم رو هم ميذارم ميبينم كه باز ترم تموم شده!و آش همون آش وكاسه همون كاسه...و اين يك تراژديه كه پونزده ساله داره واسه من تكرار ميشه...!!
تمام!!
( آنالوگ )
|
| |
|