ديشب يه کنسرت گيتار بود تو آمفی تاتر دانشگاه ، يکی از بچه های خودمون هم جزو نوازنده هاش بود . من هم که خب از گيتار چيزی حاليم نمی شه ... اولش يه خورده دير رسيديم ولی با کلی منت و من بميرم تو بميری ... راهمون دادن . همينطوری نشسته بودم داشتم يه خورده گرم می شدم ( هوا هم نسبتا سرد بود ) ديدم يه يارويی هی نق می زنه که چرا اينجاش اينجوريه...چرا دخترا اونورن...پسرا اينورن...چرا تاريکه...چرا... يه کم نيگاه کردم ديدم طرف تقريباً 50 سالی داره ، من هم خل و چل بازيم گل کرد شروع کردم باهاش حرف زدن ؛ يارو از اون آدمای عصبی بود اساسی ...خلاصه کار ندارم نمی دونم چی شد بحث رو کشوند به شعر نو !! هی فحش داد به شاعرای معاصر ...هی فحش داد ؛ من هم همينجوری نيگاش می کردم . يهو برگشت گفت : " شرمنده...سو تفاهم نشه ها...من خودم شاملوچی ام..." گفتم : " ببخشيد !! متوجه عرضتون نشدم" گفت: " ببين داداش !! من خودم شاملو چی ام اساسی...خيلی هم قبولش دارم..." فقط داشتم تا يه ساعت به اين فکر می کردم که اين بشر چه جوری به ذهنش رسيده همچين لغتی بسازه : شاملوچی!!!
خرطوم کوچولو !
|