امروز از صبح تا شب دانشکده بودم ...همش هم کلاساي خفن ناک ، ديگه سر اين آخری مخم داشت سوت می کشيد . ظهری کوئيز داشتيم که باز من سر يک سوال گير سه پيچ دادم که هر جور شده حلش کنم ، يواش به بغل دستيم گفتم : " علی اين سواله چه جوری حل می شه؟ " راه حلشو که داشت توضيح می داد ديدم زرشک...داره غلط می گه...گفتم: " نه اين جوری نيس تا " ، اون گفت:" تو چی می گی ؟" منم گفتم:" شايد از اين راه من بشه ولی از اون راه تو مطمئنم که غلط در می آد ". خلاصه ده دقيقه هی با ايما اشاره داشتيم واسه هم ثابت می کرديم که اون يکی راهش غلطه . از آخر يارو حوصله اش سر رفت و اومد ته کلاس ، گفت : " بابا شماها ديگه چه روئی دارين !! بسه ديگه ... پاشين برين بيرون ، خودم يک ربع ديگه حلش می کنم می فهمين ..." .
فردا قراره انتخابات انجمن اسلامی برگزار بشه تو دانشکده ما ؛ امروز يکی از بچه هائی که کانديد شده ؛ دستمو گرفته و کشيده ام کنار...خيلی جدی بهم ميگه :" می خوای کليد اين اتاق مطالعات رو داشته باشی؟! " ( اتاق خوش منظره ای يه... خدا قسمتون کنه ) من هم گفتم : " آره می خوام ..." . اون هم دست کرد تو جيبش ، منم پيش ِ خودم گفتم : چه مفتی کليد گرفتم ها....ديدم يه بسته از اين کاغذ های تبليغاتيش درآورده و داره می ده دستم؛ گفت : " جون ِ خودم اگه رای بيارم ها... می دم بهت !! " حالا اون ملتی که تو دانشکده ما هستن ، فردا بياين مرام بذارين به اونی که من می گم رای بدين. قول می دم اگه کليد گرفتم ، هواتونو داشته باشم !!
همين ...
خرطوم کوچولو .
|
| |
|