عجب ولگردي کردم من امروز تو دانشکده ! از صبح ۴ تا کلاس داشتم ، 3 تاش تشکيل نشد ... وقتی فهميدم اولی تشکيل نمی شه اونقده ذوق کردم که نگو ؛ دو ساعت بعد رفتيم سر کلاس ِ دومی...اون رو هم استاد تشريف برده بودن کنفرانس ِ نمدونم چی چی ،تشکيل نشد .هی به خودم گفتم برم سالن مطالعه درس بخونم ، ديدم اوووووووه کی حوصله داره .خلاصه که امروز هی راه رفتيم و جفنگ گفتيم و جنگولک بازی درآورديم .اما ظهری يه کار مثبت کردم ، اون هم اينکه رفتم کنفرانس کتاب ... خيلی باحال بود . يارو يه جمله گفت از نيچه به اين مضمون : " حقيقت، حقيقت ندارد " بعد هم يه ساعت توضيح داد که اين جمله می خواد چی بگه. هی من از يه طرف حال می کردم؛ از يه طرف به خودم می گفتم : " خاک بر سرت کنن ... اينی که داره کنفرانس می ده هم دانشجو ئه تو هم دانشجو ئی..."
راستی دست همه اونائی که رای دادن درد نکنه ، اين دوستِ من تو انتخابات اول شد . صبح ديدم با لب خندان و سر حال اومد طرف ِ من، گفتم : " حميد! چی شد ؟رای آوردی؟!" يه نگاه عاقل اندر سفيه کرد ، گفت : " اول شدم...خبر نداری؟! " من هم نشستم کلی باهاش حرف زدم در باب ِ لزوم معرفت و دوستی و ... اينجور چيزا . خلاصه قرار شد که يه شيرينی ِ خوب به من بده !
همين...
خرطوم کوچولو .
|