داستان هاي عبرت آموز:
*يه پير مردي قبل از مرگ و در بستر بيماري پسرهاشو جمع ميكنه و به هر كدوم يه تركه چوب ميده ميگه بشكنين، پسرها هم خيلي راحت
ميشكنن...بعد يه دسته چوب ميده باز هم ميشكنن... هر چي پيرمرد تعداد چوب ها رو زياد تر ميكنه پسرهاي قلچماق و گردن كلفتش بازهم ميزن ميشكنن!!
پيرمرد آهي ميكشه و رو به پسراش ميگه: حيف شد...يه اندرز خيلي خوب براتون داشتم!!!!
**يه روز تيمور لنگ وسط جنگ واسه يه كاري ميره پشت يه ديوار خرابه!!! ميبينه يه مورچه داره يه دونه رو از ديوار ميبره بالا و هي
تالاپ و تولوپ از اون بالا ميوفته و بازم از رو نميره! تيمور كفرش در مياد و با دمپاييش ميزنه مورچه رو له ميكنه!! و با خودش ميگه :اه...
مورچه ريقو مارو گذاشته سركار ...عرضه نداره يه دونه ببره بالاي ديوار!!!
( آنالوگ )
|